.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۱۲۷→
اخمی کردوگفت:یعنی چی؟!خب طبقه چهارم وزدم چون خونه ام طبقه چهارمه...
پوفی کشیدم وکلافه گفتم:باهوش چجوری میشه هم من طبقه چهارم باشم هم تو؟!پس آقای محتشم میادروسرمن میشینه؟!
این وکه گفتم ارسلان باناباوری بهم خیره شد...باتته پته گفت:یعنی توام طبقه چهارمی؟!
سرم وبه علامت تایید تکون دادم...
باعصبانیت گندت بزننی گفت وباپاش محکم کوبید به گوشه آسانسور...
اُه!!! این دیوونه چرا همش واسه خالی کردن حرص وعصبانیتش داد می زنه ومشت ولگدمی پرونه؟!
چشم غره ای بهش رفتم که باعث شد بااخم بهم نگاه کنه...
پوزخندی زدم وروم وازش برگردوندم...مثلا فکر کرده یه دونه اخم کنه من به خودم می لرزم میگم ببخشیدغلط کردم بهت چشم غره رفتم؟!ایش!!!
بلاخره رسیدیم به طبقه چهارم...این بار من جلوتراز ارسلان ازآسانسور بیرون اومدم...اونم پشت سرمن اومدبیرون...
آخرشم من نفهمیدم چجوری اینم طبقه چهارمه وقتی به جزمن وخونواده محتشم کس دیگه ای تو این طبقه نیس!!!
این ارسلان گوربه گور شده کدوم گوری خونه داره؟! مخم داشت سوت می کشید...واقعاپیچیده بود...خدایی حل کردن این معما بااین روان مخشوش اونم توی این موقعیت که دلم می خواد هرچی دستم میاد وله ولورده کنم کار من نیست!!پس بی خیال فکر کردن شدم.
حتی نیم نگاهیم به ارسلان ننداختم...درحالیکه باعصبانیت پام وبه زمین می کوبوندم به سمت در خونه ام رفتم...
تانصفه های راه بیشتر نرفته بودم که ارسلان صدام کرد:
- دیانا...قبل رفتنت باید یه چیزی وبهت بگم...
کلافه به سمتش برگشتم وباقیافه مچاله ای گفتم:چیه؟!
اخمی کردوآروم وشمرده شمرده گفت:متاسفانه...باید بهت بگم که...من...یعنی آقای محتشم...چجوری بگم...یعنی...
پوفی کشیدم وکلافه ترازقبل گفتم: چارتاکلمه می خوای زر زر کنی نمی خوای بِزایی که انقد زور می زنی!!!! زودتر مثل آدم بنال حال وحوصله ندارم!!
این وکه گفتم اخمش غلیظ ترشدوباعصبانیت وتندتندگفت:بدبخت شدیم رفت!!این خونه ای که می بینی(به خونه محتشم اشاره کردوادامه داد:)خونه دایی منه...منم خیرسرم خواهر زاده اشم یعنی خواهرزاده آقای محتشم.همونی که رفیق بابای توئه!!همونی که قراربوددرنبودخونواده ات مراقبت باشه...(نفس عمیقی کشیدوصداش وبردبالا:)دایی محترم بنده هم طی یه اتفاق خیلی خیلی کاری ومسخره همین دیروز با زن وبچه اش جمع کردورفت آلمان!! دیروز زنگ زدبه من گفت که بیام اینجازندگی کنم که هم به محل کارم نزدیک تره وهم مراقب یه دختر خوب ونجیب وخونواده دار باشم!!!(بانگاهش به من اشاره کردوپوزخندی زد:)فقط من تواین فکرم که داییم توروباکی اشتباه گرفته!!!تو یه دختر دیوونه تُخس لجبازاسکلی نه یه دختر خوب ونجیب!!!
پوفی کشیدم وکلافه گفتم:باهوش چجوری میشه هم من طبقه چهارم باشم هم تو؟!پس آقای محتشم میادروسرمن میشینه؟!
این وکه گفتم ارسلان باناباوری بهم خیره شد...باتته پته گفت:یعنی توام طبقه چهارمی؟!
سرم وبه علامت تایید تکون دادم...
باعصبانیت گندت بزننی گفت وباپاش محکم کوبید به گوشه آسانسور...
اُه!!! این دیوونه چرا همش واسه خالی کردن حرص وعصبانیتش داد می زنه ومشت ولگدمی پرونه؟!
چشم غره ای بهش رفتم که باعث شد بااخم بهم نگاه کنه...
پوزخندی زدم وروم وازش برگردوندم...مثلا فکر کرده یه دونه اخم کنه من به خودم می لرزم میگم ببخشیدغلط کردم بهت چشم غره رفتم؟!ایش!!!
بلاخره رسیدیم به طبقه چهارم...این بار من جلوتراز ارسلان ازآسانسور بیرون اومدم...اونم پشت سرمن اومدبیرون...
آخرشم من نفهمیدم چجوری اینم طبقه چهارمه وقتی به جزمن وخونواده محتشم کس دیگه ای تو این طبقه نیس!!!
این ارسلان گوربه گور شده کدوم گوری خونه داره؟! مخم داشت سوت می کشید...واقعاپیچیده بود...خدایی حل کردن این معما بااین روان مخشوش اونم توی این موقعیت که دلم می خواد هرچی دستم میاد وله ولورده کنم کار من نیست!!پس بی خیال فکر کردن شدم.
حتی نیم نگاهیم به ارسلان ننداختم...درحالیکه باعصبانیت پام وبه زمین می کوبوندم به سمت در خونه ام رفتم...
تانصفه های راه بیشتر نرفته بودم که ارسلان صدام کرد:
- دیانا...قبل رفتنت باید یه چیزی وبهت بگم...
کلافه به سمتش برگشتم وباقیافه مچاله ای گفتم:چیه؟!
اخمی کردوآروم وشمرده شمرده گفت:متاسفانه...باید بهت بگم که...من...یعنی آقای محتشم...چجوری بگم...یعنی...
پوفی کشیدم وکلافه ترازقبل گفتم: چارتاکلمه می خوای زر زر کنی نمی خوای بِزایی که انقد زور می زنی!!!! زودتر مثل آدم بنال حال وحوصله ندارم!!
این وکه گفتم اخمش غلیظ ترشدوباعصبانیت وتندتندگفت:بدبخت شدیم رفت!!این خونه ای که می بینی(به خونه محتشم اشاره کردوادامه داد:)خونه دایی منه...منم خیرسرم خواهر زاده اشم یعنی خواهرزاده آقای محتشم.همونی که رفیق بابای توئه!!همونی که قراربوددرنبودخونواده ات مراقبت باشه...(نفس عمیقی کشیدوصداش وبردبالا:)دایی محترم بنده هم طی یه اتفاق خیلی خیلی کاری ومسخره همین دیروز با زن وبچه اش جمع کردورفت آلمان!! دیروز زنگ زدبه من گفت که بیام اینجازندگی کنم که هم به محل کارم نزدیک تره وهم مراقب یه دختر خوب ونجیب وخونواده دار باشم!!!(بانگاهش به من اشاره کردوپوزخندی زد:)فقط من تواین فکرم که داییم توروباکی اشتباه گرفته!!!تو یه دختر دیوونه تُخس لجبازاسکلی نه یه دختر خوب ونجیب!!!
۲۳.۵k
۲۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.